شانه هایش مأمن قلب شکستهام بود. این را همه میدانستند که همیشه
برای رهایی از
سنگینی حرفهای نگفته قلبم، شانههایش را با اشک میشستم. همه
میدانستند که تنفس
من به بازدم او وابسته شده است. اکنون که عازم سفر است انگار
میخواهد دوباره دفتر نقاشی
قلبم، سفید بماند و بیقراری روزها و انتظار شبها مثل کابوسی مر
ا اسیر خود کند.
|